پخش زنده
امروز: -
وقتی دوست عزیز و بغل دستی مدرسه ت می ره جبهه . دیگه جای صبر کردن نیست .
از مدرسه برگشته و برنگشته ، دیدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار میخوردم که آبجی زهرا با چشمهای خیس آمد داخل. - علی! نشستی؟ احمد رو بردن! - کجا؟ - بهشت زهرا. هنوز یک ماه نمیشد. توی مدرسه بغل دست خودم مینشست. نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه میدارم تا برگردد. به بهشت زهرا که رسیدم، دیدم کفش نپوشیدهام. از پایم خون میآمد. با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه.